نوشته ی شماره ی 5 (مدرسه ی ما...)

نزدیک شدن به ماه مهر آدم رو یاد بچگی هاش میندازه، با چه شوق و ذوقی روزشماری میکردیم که اول مهر برسه و ما بریم مدرسه. مدرسه رفتن واسه ما که تو روستا بزرگ شدیم حس و حالش با بچه های شهری  فرق داشت.

 تو شهر بچه ها کل تابستون شاید هیچ کدوم از رفقای مدرسه شون رو نمی دیدن و شوق دیدار دوستان تو دلشون موج میزد ولی ما که کل تابستون رو با دوستامون بودیم حتی بیشتر از زمان مدرسه اونا رو میدیدیم و تو خاک وخل روستا بازی میکردیم عملا سهمی در این شوق نداشت.

مدرسه تو روستای ما روبه روی روستا بود، اینطور بگم که از تو روستا باید یه رودخونه رو رد میکردیم و دقیقا روبه روی روستا به مدرسه میرسیدیم( شکل عدد هفت). فک نکنین رودخونه ی خوروشان بود نه تو زمستون آبش بیشتر میشد ولی خوشبختانه زمان ما به واسطه ی جاده سازی روی رودخونه پل داشت، بگذریم...

توی شهر از اواسط شهریور یا شاید زودتر اکثر دانش آموزان برای تهیه ی کیف و کفش و دفتر و کتاب اقدام میکنن ما توی روستا باید منتظر میشدیم تا مغازه ی لوازم التحریری که کتاب های مدارس راهنمایی یا دبیرستان رو میاورد برای خرید به شهر بره و ملزومات نو بیاره البت یه سری از بچه ها به واسطه ی فامیل یا سفر به شهر نزدیک نیازشون رو تامین میکردن. دفتر تعاونی جلد صورتی مداد استدلر یا سوسمار نشان مداد تراش شمشیر نشان کیف هم میاورد ولی خیلی کم (خوشبختانه ساده بود دیگه عکس جومونگ و عروسک باربی نداشت...

تو روستا زیاد مهم نبود کفش و لباست نو باشه البت که تمیز بودن و آراسته بودن دانش آموزان خیلی مهم بود (شلخته ها تنبیه بدنی شدید میشدن..

 مهم نبود کیفت واسه پارسال بود یا کهنه بود برعکس یک امتیاز برات محسوب میشد و پیش دوستات کلاس میزاشتی که چقدر خوب کیفت رو خوب نگه داشتی( نیمه پر لیوان رو دیدن رو از بچگی یاد گرفتیم...)

بعضی از دوستامون هم بعد از یک هفته یه کش مینداختن دور کتاب و دفترشون می اومدن مدرسه (تو بچه های بزرگتر یا سال بالایی یکی از موارد فخر فروشی بود البت پسرا از این کارا میکردن (تو مدرسه ی ما دختر و پسر باهم درس میخوندن))

تو روستا به واسطه برف و بارون روز هایی که باید چکمه می پوشیدیم بیشتر از روزایی بود که کفش می پوشیدیم (بارون که میگم بارون قدیم رو میگما...) یکی از مواردی که جای بحث بین بچه ها داشت مارک روی چکمه ها بود شتر نشان اسب نشان نوشته ی خارجی... بعضی وقتا این چکمه ها سوراخ میشد بچه روستا هم آخر نبوغ ، یه تیکه از چکمه های کهنه و بلاستفاده رو با آتیش داغ می کردیم و روی جایی که سوراخ بود چسب میزدیم بعد فرداش واسه بچه ها کلاس میزاشتیم که خودمون چسب زدیم. خود  من بیشتر از اینکه دوست داشته باشم چکمه ی نو بخرم دوست داشتم چکمه ام از این چسب ها داشته باشه(بچه روستا از بچگی به فکر خونواده و مخصوصا جیب پدرش هست...)

داشتم میگفتم شوقی داشتیم واسه باز شدن مدرسه، یکی از دلایلش دیدن معلم جدید بود ، تو روستا تقریبا هر سال معلم جدید می اومد این شوق شاید بعد از هفته ی اول به عزا تبدیل میشد(اگه معلمتون از اون خوش اخلاقا!!!! بود)

تو زنگ تفریح برا تغذیه بعضی وقتا یه سری بیسکویت خوب (قابل خوردن) میدادن و خیلی وقتا یه چیزایی میدادن که ما به تقلید از بچه های بزرگتر برای مسابقه ی پرتاب دیسک ازشون استفاده میکردیم.

خیلی ها برای زنگ تفریح از خونه نون میاوردن شاید بعضی وقتا یه پنیری هم بود همراش، ولی معرفت داشتیم و اون نون خالی رو هم باهم میخوردیم(ساندویچ سوسیس و همبرگر و چه میدونم کالباس حتی در رویا های ما هم نبود) لذتی داشت(حسرت اون لذت رو الان میخورم)

مداد که کوچیک میشد رو نمینداختیم صبر میکردیم تا خودکارمون تموم شه بعد پلاستیک خودکار رو گرم میکردیم ومیشد مدادگیر ما چقدر کلاس داشت...

وای که چقدر دلم واسه اون دوران تنگ شده...

اینایی رو که نوشتم اگه با دقت خونده باشین یه چیزایی شاید بزرگ نمایی میکنه:

 فکر اقتصادی، قناعت، معرفت، ساده زیستی و سخت نگرفتن زندگی

اینا رو طی دوران تحصیل در دوران ابتدایی بچه ها یاد میگرفتن (ناخواسته)یه جورایی از موارد و ویژگی های سبک زندگی درست رو تو دوران مدرسه حتی مدرسه ی ابتدایی یاد میگرفتن. واسه اینه که با دوستامون که میشینیم بهشون میگم شما همیشه جلو تر از سنتون زندگی کردین.

نمی خوام بگم اونایی که تو شهر تحصیل میکنن به این موارد برخورد نمیکنن ولی خیلی کمتره.

حالا که خودم شهر نشین شدم(متاسفانه) و دارم مدارس رو با دقت بیشتری میبینم خیلی اذیت میشم حتی نگاه کردن تلویزیون در آستانه مهر ماه منو اذیت میکنه مصرف گرایی رو به شدت بزرگ کردن خواه و ناخواه بچه باید بره کیف بخره حتما باید بره لباس نو تهیه کنه بچه های امروز هم اصلا اهمیت به درآمد والدین نمیدن (شاید خیلی کم چنین بچه هایی باشن) چشم و هم چشمی از همین الان تو بچه ها هست...

 نمیشه سبک زندگی رو اینطوری تغییر داد ، سبک زندگی که یکی از دغدغه های امروز جامعه ی ماست ..

ببخشین خیلی وقت بود که چیزی ننوشتم یه کم طولانی شد.

نظرات و خاطرات شما برام مهم هستند پس یادتون نره.

التماس دعا.

نظرات 14 + ارسال نظر
پایا سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:53 ب.ظ http://www.payablog.blogfa.com

سلام
شما متولد چه سالی هستید؟
چه روستایی زندگی می کردید؟
همیشه به خودم می گفتم من اهل روستا زندگی کردن نیستم ولی وقتی از بارون و چکمه و رودخونه اینها گفتید دلم زندگی روستایی رو خواست حتی اگه این مشکلات هم باشه ،تحمل می کنیم.
چقدر دوست دارم مستقل برم روستا زندگی کنم و حتی 1 روز هم شده مشکلاتش رو بچشم.
از زندگی شهری با تمام آسودگی هاش خسته شدم.
ببینید چی کار کردید با این نوشته تون با دل ما!
یا حق

سلام. لطف کردید سر زدید.
روستای میانا.
در ضمن زندگی شهری آسودگی نداره!!!!
در ضمن روستای ما هم الان خیلی فرق کرده(متاسفانه)

بانوی ارزشی پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:57 ب.ظ http://batiy.blogfa.com/

سلام با دلال های ازدواج در مصلی تبریز منتظر حضورتان هستم ...

C H E R I K پنج‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:59 ب.ظ http://www.cherikgraphic.com

سلام داداش محمد
حرفت همه حقه

کلن زندگی تو روستا خیلی می چسبه
سادگیش راه آسمونو برات باز می کنه
شاعره می گفت
شهر ما را شیمیایی می کند

واقعا گرفتار دلبستگی ها و دغدغه های پوچی هستیم

یک ماه برای درس خوندن تک و تنها رفته بودم روستای مادری
از بهترین روزای زندگیم بود

هیییح
یادش به خیر

دعامون کن عزیز دل

دانیال داودی شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ب.ظ http://hasin.blog.ir

سلام
استفاده کردیم.
جنگ بین پیاده نظام اقتصاد اسلامی و اقتصاد لیبرال خوب به نمایش در اومده. باید باور کنیم که تو یه جنگ تمام عیار سیاسی و فرهنگی و اقتصادی هستیم تا برای مقاومت آماده بشیم. و این ادبیات ها می تونه خیلی نقش ایفا کنه در نگه داشتن مقاومت.

سلام ممنون از اینکه اینقدر با دقت مطالعه کردید.

صداقت شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:32 ب.ظ

متن فوق العاده قشنگی بود ، ممنونم .
بازم از این متن های دلنشین بزارین .
موفق باشید

تسنیم یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:56 ب.ظ http://www.niknaman12.blogfa.com

قسمت چسب زدن چکمه رو خیلی خوب توصیف کردید.

واقعا چه باید کرد؟!
چطور جلو این رشد سرطان گونه تجمل گرایی را گرفت. تجملی که گاه با روح و روان آدمی عجین شده.
چشم وهم چشمی تا کی؟!
ای کاش برای کلاس گذاشتن برگردیم به دوران خوش چسب زدن چکمه ها...

یا علی

روحیه انقلابی دوشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:18 ب.ظ http://roohie.blogfa.com

سلام برادر
اگر یک مقدار ادامه میدادی من رو یاد کوزت مینداختی.
اصلا بهت نمیاد بچه روستا باشی در این حد. راستشو بگو لهجه ات رو عمل کردی؟
متن زیبایی بود.
انشاءالله همیشه قلم مطیعت باشد.
یاعلی

من تو خونه جز به مازندرانی (حتی سعی میشه گویش باشه) صحبت نمی کنم (شما که میدونی).

عنایتی پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:52 ب.ظ http://wakingsocial.blogfa.com/

سلام.
عالی بود برادر.
قبل از این که تو متنت بیاری همه ماجراهات تو ذهنم یه عبارت رو حک کرد: سبک زندگی در مدارس
ولی انصافا بهت نمیاد بچه روستا باشی..آقای با کلاس.
ادامه بدی امیر خوانی خواهی شد.
التماس دعا...

سلام سعید جان.
پس شما هنو با کلاس ندیدی؟؟؟؟/
ما کجا استاد امیر خانی کجا؟
لطف کردی
محتاج دعای دوستانیم.

رمضان نیا ( دیدگاه نو ) شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:29 ق.ظ http://didgahe-no.blogfa.com/

سلام محمد جون
اول از همه بگم نوشته ات خیلی با دلم بازی کرد مرور شد برام خیلی چیزا که حقیقتا خیلی تفاوت داره با آنچه شما درک کردی .
یعنی به همون اندازه که در شهر بودیم و خاطرات ان وقت
ولی بعضی تکه های مثل این تکه :
" ولی معرفت داشتیم و اون نون خالی رو با هم م یخوردیم "
ولی همین حالا در دانشگاه ..........
ایکاش لااقل ما ها بخاطر یه جفت معرفت چینی هم که شده کمی بر سر مسائلی با هم کنار می امدیم
حرف بسیار است
ولی حقیقتا برام فضای فکری درست کردی .
تشکر بسیار
التماس دعا

سلام. لطف کردی علی جان.
محتاجیم.

urshalim دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:51 ب.ظ

واقعا قشنگ بود!!!

جام دارِ جان شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:52 ب.ظ http://jame-jan.blogfa.com

خاطرات به سادگی و روان بیان شده و پایان خوبی داشت.
شاعر چه خوب میگوید:
اگر زمانه به این گونه
-پیشرفت این است
مرا به رجعت تا غار
- مسکن اجداد
مدد کنید
که امدادتان گرامی باد...(حمید مصدق)

لطف کردید.
شعر خوبیه.

روحیه انقلابی سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:56 ق.ظ http://roohie.blogfa.com

گناه بزرگ من!

ادامه مطلب در وبلاگ روحیه انقلابی

www.roohie.blogfa.com

امضامخفوظ سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ب.ظ http://binama.blog.ir

اخوی تشد که بشه بیایم میانا
عزیزی


انشالله دفعه بعد باهم میریم .
موفق باشید.

بانوی ارزشی یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:26 ق.ظ http://batiy.blogfa.com

مرگ بر امریکا فقط شعار نیست بلکه یک سبک زندگی است...مرگ برآمریکا..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد